ناراحتم…
دیروز آقاجون اینجا بودن
مثل همیشه شما مشغول بازی و سروصدا با آقاجون
من هم از آشپزخانه یک دلم پیش شما و یک دلم مشغول شست وشو و آشپزی
آقاجون از همه جا بیخبر یک لحظه شش دانگ حواسش با شما نبود
با چشم های اشک آلود و نفس های بغض اندود
آمدی پیش من. پرسیدم: چی شده, چرا بغض کردی؛
شما فینگیلی خانم میدانی در جوابم چی گفتی؟!؟؟
گفتی(با همان چشمهای خیس دکمه ای و بغض نصف و نیمه) :
از دست آقاجون" ناراحتم"
پرسیدم:چرا؟!!؟ شما که داشتین بازی میکردین
گفتی:برا اینکه آقاجون دندوناشو در آورد
بیچاره آقاجون از همه جا بیخبر,بخاطر یک لحظه غفلت متهم به چه کاری شده بود
گفت:امیدم! کی من دندون درآوردم؟!!؟
شروع کردی ریز ریز خندیدن
گفتی الکی گفتم,شوخی کردم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی